عادت غير تكراري

كامبيز منوچهريان
kmnplp@yahoo.com

به نام خداوند بخشنده مهربان



عادت غير تكراري



زيادي روشنفكر و زيادي فضول.
اين تعريفي بود كه او از من داشت.
راستش هنوز هم وقتي به رابطه از بين رفته مان فكر ميكنم ناخودآگاه بغض گلويم را فشار مي دهد.
اولين بار در نمايشگاه بود كه مريم را ديدم.
نمايشگاه نقاشي خانم مريم سعيد زاده...
راستش را بخواهيد از انبوه جمعيتي كه دور يك خانم را گرفته بودند؛ حدس زدم كه بايد خودش باشد.
دختري نسبتا لاغر ؛ فوق العاده زيبا با چشمهاي كهربايي رنگ كه تا آن وقت نديده بودم.
به نظر مي رسيد از آنهايي باشد كه با يك نگاه طرف مقابل را اسير خودشان مي كنند.
تا آن موقع او را نديده بودم ولي مي شناختمش .
به وب سايت او بارها و بارها سرزده بودم ودر مورد تابلوها و نوشته هايش نظر داده بودم.
كم كم ظهر مي شد و نمايشگاه خلوت تر.
پسرهايي كه به بهانه اظهار نظر در مورد تابلوها خودشان را به او نزديك كرده بودند ؛ كمكم محل را ترك ميكردند.
آنقدر به يكي از تابلوهايش خيره شدم كه متوجه من شد؛ احساس كردم كه در شعاع نگاهش قرار گرفته ام و لبخندش مرا هدف گرفته است.
ــ مشكلي هست؟
به طرف من آمد با همان لبخند و همان نگاه.
چشمان من تابلو را نشانه رفته بودند: يك سيب كه از دست يك زن مي افتاد داخل آب.
به من نگاه كرد.
ــ شما از اين تابلو چي ميفهميد؟
ــ راستش من از نقاشي زياد سر در نميارم . اما به نظرم شايد منظورتون اخراج آدم وحوا از بهشت و ماجراي سيب و گندم بوده
بعد شروع كردم به سخنراني.
مات و مبهوت به حرفهاي من گوش ميداد.
نميدانم چه صميميتي در حرفهاي من حس كرده بود كه بعد از تمام شدن حرفهايم با لبخندي گفت:
ــ شما چقدر با نمكيد
در حال تجزيه و تحليل جمله اش بودم كه چند عبارت ديگر از قبيل پسرك فلسفي و بانمك رومانتيك و شاعر دوست داشتني را به سمتم پرتاب كرد.
ــشاعر؟از كجا؟
اين را پرسيدم و بلا فاصله جواب داد:
ــشناختن شاعرها كه كاري نداره .مثل شناختن تاكسيا از ماشيناي ديگس.
بالاخره طاقت نياوردم و خودم را معرفي كردم.
من را شناخت و از اينكه به وب سايتش سرزده بودم تشكر كرد.
از او براي ناهار دعوت كردم و درميان تعجب من پذيرفت.
او را به رستوران خورشيد بردم: رستوراني در ميان باغ گردو.
ــشما چه جاهايي بلديد؟ چقدر قشنگه؟
ــخوشحالم كه خوشتون اومد
نشستيم وضمن خوردن غذا صحبت كرديم.
آن روز گذشت ومن هر روز به نمايشگاه سر ميزدم .
نمايشگاه تمام شد ولي ارتباط ما نه.
شماره هاي تلفن رد و بدل شد : حرف زدنهاي تلفني ؛ قرارها ؛ بحث هاي فلسفي ؛ هنري و...
عشق؟
نه فكر نميكنم عشقي در ميان بوده باشد
اين جوابي بود كه بعدها به دكتر روانشناس دادم.
هر روز به او علاقمند تر ميشدم.برايم تبديل شده بود به يك عادت غير تكراري .
تكرارش هم تازگي داشت.
اما در رفتارش چيزهايي بود كه رنجم مي داد :
مثلا اين كه باهمه صميمي بود.
در وب سايتش جمله هايي به چشم مي خورد از پسرهاي غريبغ كه او را مريم جون و... مي ناميدند و
خواهان ارتباط با او بودند.
هر چند به قول خودش او گناهي نداشت و آنها مينوشتند ولي لا اقل ميتوانست آن جمله ها را حذف كند.
بالاخره از دست من كه مواظب وقار و متانت او بودم خسته شد.
شايد حق داشت؛ ولي من او را دوست داشتم و مي خواستم پاك بماند ؛ پاك مثل چشمه هاي دماوند.
آنقدر خسته شد كه شماره اش هم كه عوض شد به من نداد.
ديگر زنگ هم نزد و من هم سراغش را نگرفتم تا ناپديد شد.
كم كم از زندگيم رفت و من به وضع سابق برگشتم.
آنقدر به او خو كرده بودم كه يادم رفته بود قبل از آشنايي با او لحظه هايم را چطور پر ميكردم.
بعد ها كه در جلسات ترك اعتياد شركت مي كردم در پاسخ به اين سوال كه وقتي معتاد نيستي چرا در اين
جلسات شركت ميكني؟ مي گفتم:
من معتاد هستم ولي نه به مواد مخدر.
به يك عادت .يك عادت غيرتكراري.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33274< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي